آنچه گذشت: «من و نیما با اختلاف زیاد طبقاتی با هم ازدواج و فرار کردیم اما توی مسیرمان خیلی اتفاقی یک بازیگر سینما را کشتیم! یعنی احتمالا کشتیم... اما حالا بعد از 10 سال توی اتاق بازپرس فهمیدم نیما مامور مخفی پلیس است».
توی اتاق بازپرس ایستاده بودیم و من داشتم قیافه برنده نیما را کنار بازپرس و روبهروی خودمان نگاه میکردم. انصافا ماموري بیکارتر از خودش نبوده که 10 سال را صرف عشق و عاشقی با من بکند که بخواهد خانوادهام را بیندازد زندان! تا چشمش به بازپرس افتاده بود، دیگر چیزی از خنگی همیشگیاش توی قیافهاش معلوم نبود. بازپرس کتش را پوشید و به نیما گفت: «یه دقیقه پیش اینا باش تا من بیام». از بین من و شهرام رد شد و از اتاق بیرون رفت. نیما به بازپرس خیره شده بود و بعد از رفتنش از جایش پرید و دوید سمتم و گفت: «وااای مهسا چه غلطی کردیم اومدیم اینجا! من به قبر بابام بخندم بخوام شماها رو بفروشم! گور بابای قانون. من چه میدونستم این اینجاست!». شهرام من را نگاه کرد و گفت: «بهش گفتی اسمت مهساست؟ با کدوم شناسنامهات زنش شدی؟» آدامسم را قورت دادم و به نیما گفتم: «تو پلیس بودی عنتر؟» نیما صدایش را آورد پایینتر و دوباره قیافهاش برگشت به حالت خنگش و گفت: «من غلط بکنم! 10 سال پیش اینا دیدن من بیاستعدادم گفتن برو ماموریت ساده. قرار بود یه هفتهای تحویلتون بدم ولی تو رو دیدم نتونستم دیگه. 10 سال کشش دادم بعدشم واسه همین باهات فرار کردم دیگه». خندیدم و گفتم: «بعد اتفاقی اومدی محل کارت، ما رو هم کشوندی؟!» نیما سرش را خاراند و گفت: «من چه میدونستم ريیسمو منتقل کردن اینجا! تو هم که هرجا میبینی در بازه منو پرت میکنی توش! وایسید خودم جمعش میکنم». چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: «تحویلمون بده دیگه». نیما زد به پیشانیاش و گفت:«تو واقعا فکر کردی من کشیدمتون اینجا تحویلتون بدم؟! افتادم تو اتاق دیگه چارهای نداشتم! اینطوری بحث سیما رادم یادش رفت». در اتاق باز شد و بازپرس با دو تا لیوان چای برگشت توی اتاق و نیما گفت: «10 سال ماموریت خیلی سخت بود ريیس». بازپرس من را نگاه کرد و گفت: «اونطورام نه مثل اینکه! از بس بیاستعداد بودی گفتیم باز گند زدی گم و گور شدی». شهرام به دیوار تکیه داد و گفت: «غرق ما شده بود دیگه. بنده خدا خیلی رفته بود تو نقشش؛ الان فقط از نقشش یه بچه نداره». نیما سرفهای کرد. بازپرس نیما را نگاه کرد و گفت: «10 سال وقت مارو تلف کردی آخه اینارو بگیری؟! حالام وسط ماجرای ناپدید شدن سیما راد پرونده چهارتا خل و چل آوردی؟ من اصلا پرونده اینا رو گم کردم!». شهرام سرخ شد و صدایش را برد بالا و گفت: «آقا خل و چل چیه؟ یه عمر خلاف سنگین نکردیم تهش پروندمون گم بشه! حالا چون بچه پایینیم خلافمون بیارزشه؟! بچه بالا بودیم درشهر نشونمون میداد». نیما شهرام را هل داد بیرون و من هم که میدانستم شهرام روی آبروی خانواده حساس است و کمی بیشتر ولش میکردی خلافهای دیگر خانواده را هم لو میداد، دستم را گذاشتم جلوی دهانش و از اتاق بیرون آمدیم. آستین نیما را کشیدم و گفتم: «محسن جسد سیما رو برده. بندازیم گردنش». نیما چند لحظه نگاهم کرد و برگشت توی اتاق بازپرس. همان شب پلیس را فرستادیم خانه مادربزرگ محسن نمیر و به بچههای محله سپردیم شهادت بدهند محسن را با سیما راد توی محل دیدهاند. توی محلهمان تعدادی شغلشان شهادت دروغ است و انصافا درآمد خوبی هم دارند. اما نه سیما راد را پیدا کردند و نه محسن نمیر را. این بار دیگر به مغزش رسیده بود دزدیاش را توی خانه مادربزرگش پنهان نکند. برگشتیم خانه و همه توی سکوت نشسته بودیم و دلمان هم میزد با نیما صحبت کنیم و تنها کسی که با نیما قهر نکرده بود، بابا بود چون هر 10 دقیقه سر صحبت را باز میکرد که دوست دارد پلیس مخفی در دایره مبارزه با مواد مخدر بشود و نفود کند به گروههای بزرگ قاچاق مواد. اما ما میدانستیم نفوذش به خاطر دسترسی به مواد با کیفیت است. توی حیاط پشه بند زده بودیم و آماده خواب بودیم که شهرام با موبایلش از دستشویی حیاط بیرون آمد و داد زد: «سیما راد که اینجاست!» فیلمی از سیما راد بود که توی تخت بیمارستان خوابیده و محسن نمیر بالای سرش ایستاده و فلش دوربین میخورد توی صورتشان. سیما هم از زیر ماسک اکسیژنش میگوید: «چند روز توی کما بودم و محسن جان منو نجات داده! زندگی من برای محسنه و من از اون زوج قاتل خطرناک شکایت میکنم». من و نیما به همدیگر نگاه کردیم و این دوباره شروع فرار بود. چمدانم را بستم و نیما هم کولهاش را جمع کرد. باید بگویم من و نیما دوباره توی جادهایم و داریم فرار میکنیم. ما بعد از 10 سال ازدواج کردیم که من عروس یک خانواده پولدار بشوم اما در حال حاضر سوار یک وانت پر از گوسفندیم و جیسی توی بغلمان خوابش برده. من دارم برای راننده وانت تعریف میکنم که کمخونی دارم و پول قرص آهنم را ندارم و شوهرم عقلش معیوب است. نیما هم سرش را از پنجره بیرون برده و به این فکر میکند آیا قدرت عشقمان قانون را دور زده یا این قانون است که دارد زندگی عاشقانهاش را از چند ناحیه میشکافد!
پایان
(شاید فصل دومی هم داشت...)