مردی که عاشق نباشد، عین گربه است!
سیامک مثل فِرِنی بود. یعنی از آنها که اولش بنظر خوشمزه میآیند، اما همین که دو قاشق بخوریش، دلت رو میزنه و دیگه تا یه سال هم نخوریش، هوس نمیکنی... برای همین بود که سیامک هیچوقت یک رابطهی عاشقانهی پایدار نداشت. به هر حال اینهمه آش رشته فروشی و حلیم فروشی است، ولی چند تا مغازه دیدهاید که فِرنی بفروشند؟ تازه این تمامِ بدیهای سیامک نبود... سیامک مثل یک کامپیوتر پنتیوم 3 بود که دیگر نه حافظهاش کافی بود و نه لوازم جانبیاش راحت پیدا میشد. حالا بماند که ازش سن و سالی هم گذشته بود و دیگر کارایی آنچنانی نداشت. عملا سیامک مثل موز بود! کافیست شما موز را دیر از درخت بچینید، دیگر حسابی شل و ول و بدون استحکام و استقامت میشود و هیچکس به آن علاقهای ندارد. یا بهتر است بگویم عین یک لاستیک بود که هم بادش خوابیده بود و هم آجهایش سابیده شدهبود! شده بود عین تعطیلات رسمی که هیچوقت به اندازهی کافی طولانی و دراز نیستند. با این حال سیامک ویژگیهای مثبتی هم داشت. درست نیست آدم فقط ویژگیهای بدش را بگوید.. بههر حال پسفردا قرار است توی دو متر قبر بخوابیم... مثلا اینکه سیامک خیلی با آدمها راه میآمد. یعنی میشد گفت سیامک عین کفش بود... کافی بود بار اول شما باهاش راه بیای، از فردایش دیگر او با شما راه میآمد. حسابی جا باز میکرد و دیگر پایتان را نمیزد. و از همه مهمتر اینکه عین مُسهل بود، علیرغم چندش بودن، بههرحال باعث میشد بیماریتان رفع شود. چرا؟ چون عین یک حسابِ بانکی سیار بود. خیلی پولدار بود و خیلیها بخاطر پول هم شده سعی میکردند سیامک را تحمل کنند تا بلکه زود به دیار باقی بشتابد و ثروتش به آنها برسد. برای همین برای خودش طرفدارهایی داشت. اما خب عملا زندگی کوفتتان میشد. عین ماشین چمنزنی بود. که از دور کار با آن بنظر آسان میآمد و ویژ ویژ راه میرفت و پشتش چمنها دیگر کوتاه بودند، اما از نزدیک هم روی اعصاب بود. هم هی گیر میکرد و هم بعد از نیم ساعت کار، داغ میکرد و غیر قابل استفاده میشد! کلا ازدواج با سیامک به این میمانست که به جای اینکه فرشتان را بدهید خشکشویی بشورند، یک شامپو فرش رویش بمالید و ماستمالی کنید برود پی کارش! خیلی گیر بده و تعصبی هم بود. میگن یارو خیلی چیچی هست تازه جلوی باد هم میایستد... سیامک هم همین مدلی بود. عین کلاه کاسکتی بود، که شاید جانِ شما را نجات میداد، اما با وجودش حسابی احساسِ خفگی میکردید.
در تمام این سالها سیامک آنقدر دچار شکست عشقی شدهبود که دیگر تصمیم گرفتهبود دلش را به هیچکس ندهد و این راهکار به ذهنش رسیدهبود که حداقل چهار همسرِ همزمان داشتهباشد و به قول معروف همهی تخممرغهایش را در یک سبد نگذارد. خودش از این وضعیت حسابی راضی بود. به هر حال خوش میگذشت. شده بود عین خطِ چشم! و با کوچکترین نشانه و علائم احساسی که دریافت میکرد، جاری و ساری میشد و جایش روی صورت طرف میماند. و این قضیه باعث شده بود که سیامک برای هر یک از همسرهایش حُکمِ چرخ گوشت در دهه شصت را داشت! هر وقت بهش نیاز داشتی، میدیدی توی کابینت نیست و تازه یادت میآمد که همسایه آن را قرض گرفته است! به هر حال آن چهار زن هم حقشان بود دیگر.... خودشان قبول کردهبودند با چنین نسناسِ چندشی زندگی کنند. سیامک برای آن چهار زن دقیقا عین طالعبینی و فال بود که اگر به آن اعتقاد داشته باشید و زیادی آنرا جدی بگیرید، هر روز توی ذوقتان میخورد! زنها به مرور یاد گرفته بودند که با سیامک عین سهام بورس برخورد کنند. تا با آن نگاهِ مادیشان (که معمولا هست!)، اگر خوششانس میبودند (که معمولا نیستند!) بالاخره ازدواجشان با سیامک به سوددهی میرسید (که معمولا نمیرسد!) کار دیگری هم نمیشد بکنند. سیامک در آن سن دیگر قابل تغییر نبود که... شده بود عین وضعیت تهران در برابر بلایا، که اوضاعش آنقدر شیر تو شیر است که قابل مقاومسازی نیست! حالا چه در برابر زلزله، چه آب گرفتگی! و چه آلودگی هوا! خشکسالیهایش هم دیگر با بارور کردن ابرها رفع نمیشد. خشک شدنش دقیقا یک ساعت بعد از آخرین آبیاری آغاز میشد. یعنی میخواهم بگویم هیچوقت با یک مرد فقط بخاطر پولهایش ازدواج نکنید. من حداقل چهار زن میشناسم که بدبخت شدهاند و به سوددهی هم نرسیدند. کلا مردهای غیرِ عاشق عین گربه میمانند. همهش در حال لم دادن هستند و فقط وقتی با دیدنِ شما دچار هیجان میشوند که با غذا و سفره سراغشان بیایید. حالا خود دانید دیگر!