چند وقت پیش، یکی مرا به جشن عروسیاش دعوت کرد. من هم که چندصد کیلیومتری از گودترین قسمت خط فقر پایینترم تصمیم داشتم به هیچ وجه مجلسشان را نروم اما همیشه که روزگار باب میل آدم پیش نمیرود. یعنی تقریبا هیچ وقت طوری که میخواهی پیش نمیرود ولی این دفعه دیگر پونه نه درِ خانهی مار و نه توی خانهی مار، بلکه رسما وسط خود مار سبز شده بود! یعنی عملا هیچ راه گریزی نداشتم. یعنی داماد، شوهر عمهام بود!
مجلسشان تمام شد و زمان اعلام هدایای فامیل رسید. در بعضی از طوایف برای کاهش هزینهها همان شبِ جشن، هدایا را جمع میکنند. واقعا این کار کاری است خداپسندانه، خیرخواهانه، شرافتمندانه و انسانی منتها فقط از دریچهی دید پدر داماد!
گاهی هم به قدری سرعت انجام این کار خیر بالا میرود که مدتها بعد اعلام آخرین کادو، هنوز موفق نشدهای حتی اولین تکهی ران را وارد معدهی مبارک کنی!
یکی از اقوام که به "آمپلی فایر" معروف است وظیفهی خطیر اعلام کادوها را برعهده داشت. وقتی نوبت به من رسید کادویی با خودم نبرده بودم ولی گفتم بگوید یک "ربع" میدهم. واقعا هم به هر مرارتی که بود یک ربع سکه خریده بودم اما یادم رفته بود با خودم ببرمش.
او که در آن شلوغی، "ربع" را "رب" شنیده بود با تعجب شدید از روی سن پایین آمد و سرش را آورد درِ گوشم.
آمپلی فایر: تو مطمئنی میخوای این همه هزینه کنی واسه اون شتر؟؟؟
من: این چه طرز حرف زدنه بیشعور؟ داماد، شوهر عمهی منه نکبت.
آمپلی فایر: اتفاقا چون شوهر عمهته دارم میگم. فردا پشیمون میشیا.
من: نه بابا تازه این کمم هست براشون.
ناگهان آمپلی فایر مرا کشید و با خودش روی سن برد و اعلام کرد ایشان میخواهد گرانترین هدیهی جمع را تقدیم کند. من که عملا داشتم شاخ در میآوردم به او گفتم پدر داماد که تمام داده، پدر عروس هم نیم، بقیه هم که یا ربع دادهاند یا چیزی در همین حدود ولی آمپلی فایر بدون توجه به حرفهایم مدام عبارت "بابا تو دیگه کی هستی؟" را تکرار میکرد!
دیگر در آن مرحله کاملا شکل علامت تعجب شده بودم که همزمان خود داماد، پدر داماد و پدربزرگ داماد برای دستبوسی و عرض تشکر از من روی سن آمدند! بعد از پایین رفتن آن سه نفر از روی سن، خبرنگار شبکهی خبر آمد بالا!
خبرنگار: چه طور شد که شما تصمیم گرفتین چنین هدیهی نفیسی رو به این زوج تقدیم کنین؟
من: مگه طلا چقد کشیده بالا؟؟؟
خبرنگار: اختیار دارین. البته خدمت بینندگان عزیز عرض کنم که منظور ایشون از طلا، طلای سرخه.
من: سرخ دیگه چیه آقا؟ قابشو میگین؟
خبرنگار: بیاییم اینگونه با هم مهربان باشیم و فضای جامعه رو آکنده بکنیم از دوستی و عشق و نیکی.
داشتم با خودم میگفتم یا دارم یک خواب کاملا چِرت میبینم یا مشکل از محتویات نوشابه بوده که یکهو مدیرعامل یک کارخانهی رب گوجه با هیات همراهش آمد روی سن!
مدیرعامل: خوشبختم جناب. اگه کادوی مد نظرتون رو از ما بخرین براتون ۱۰ درصد تخفیف لحاظ میشه. چه طوره؟
منِ احمق که فکر میکردم یک ربع سکه روی دست او باد کرده قبول کردم ربعش را بخرم تا بلکه دیگر از آن کابوس طولانی راحت شوم.
کاغذ جلویم را سریعا امضا کردم و خواستم فورا مبلغش را روی چکم بنویسد. نوشت. امضا کردم. آن شب خلاصِ خلاصِ خلاص شدم تا فردا صبحش که مرا با قپانی بردند!
حالا در کنج این سلول انفرادی فقط یک توصیه برای جوانان دارم: اگر واقعا زندگیتان را دوست دارید خیلی بیشتر به تفاوت "ربع" با "رب" توجه کنید!