همه چیز از اونجا شروع شد. جایی که حرف دلم رو میخواستم بهش بگم و چه جایی بهتر از اتوبوس دانشگاه که محلیه برای رایزنیهای فرهنگی. اگه میگفت نه شاید تا آخر عمرم حتی با فیزیوتراپی وزیر بهداشت هم کمرم راست نمیشد. تا ایستگاه آخر صبر کردم، که اگه نه گفت هیچکس نفهمه. اون لحظه حس کسی رو داشتم که بعد از 4،3 ساعت تحمل به یک سرویس بهداشتی رسیده. استرس داشتم ولی میخواستم خودم رو خالی کنم. دلم رو زدم به دریا و گفتم: راستی تو اینستاگرام داری؟
گفت: دارم ولی آشناها رو اکسپت نمیکنم به خصوص همکلاسیهای دانشگاهم رو.
گفتم پس کیو اکسپت میکنی؟
گفت دوستای خیلی نزدیک و صمیمیم رو. من با بچههای دانشگاه به غیر از تو با هیچکس دیگهای آشنا نیستم و اصلا کسی رو نمیشناسم.
همون لحظه یکی از ته اتوبوس داد زد: نازنین بریم دم پارکینگ با ماشین برسونمت. گفتم این کی بود پس؟ گفت همین امروز تو کلاس نقشه کشی با هم آشنا شدیم.
گفتم آهان.
شب با کنکاش و ساعتها تلاش بیوقفه آیدی اینستاگرامش رو پیدا کردم. متاسفانه فضای مجازی خیلی بیرحمه و هیچ چیزی توش پوشیده نیست، دیدم تقریبا کل پسرهای دانشگاه که چه عرض کنم، کل پسرهای جهان فالوش کردن به جز من. دفعه بعد ازش پرسیدم که فقط من صمیمی و نزدیک نیستم؟ گفت زود قضاوت نکن. اینا آیدیهای فیک پسرونه هستن که ببینم بقیه دخترای دانشگاه چی میگن.
بیا ببین تا الان با ایدی هومن و کامران تونستم رو مخ فریال و سحر کار کنم، این هفته شام میان باهام بیرون، کیمیا و ستایش و شهرزاد هم فول لایکم کردن. بقیه هم... یه کم مکث کرد و گفت : اصلا تو چی کاره منی هان؟ دلم خواسته اونا رو اکسپت کردم. همون موقع یه پسر دیگه از ته اتوبوس داد زد نازنین بریم پارکینگ من ماشین آوردم میرسونمت.
نازنین رفت منم بهم برخورد و با اکانت فریال و سحر بهش پیامدادم که قرار بیرون رفتنمون کنسله، کیمیا و ستایش و شهرزاد هم نه تنها لایکهاشون رو پس گرفتن بلکه آنفالوش هم کردن.